دو نفر دوست و همسايه در روزگارقديم و طبق امكانات آن دوره تصميم ميگيرند صبح اول وقت به گرمابه بروند يكي از آنها در حالي كه هوا هنوز تاريك بود پس از سلام و صبح به خير به ديگر دوستش (بدون اينكه خوب بشناسه ) برخي اموالش را مانند چندين سكه - خنجر و .... را به مثلا اون يكي دوستش ميده و ميگه پس از اتمام كار بهم برگردانش پس از طي مسافتي و نزديك گرمابه از هم جدا ميشن چند ساعتي ميگذره و اون منتظر ديگر دوستش ميمونه اما اون پيداش نيست ديگر ي كه اون ميشناسه (در واقع يك جيب زن بوده ) و اونو منتظر ميبينه بهش ميگه چرا نمايي وسايلط رو ببري اونم ميگه من اونا رو به دوستم داده بودم به امانت - ميگه پس چرا اونا رو نبردي ، دزده ميگه آره من فهميدم كه شما منو با دوستت اشتباه گرفتي واعتماد كردي اما من هرگز به امانت خيانت نميكنم - پس به قول شاعر
گر در سرايي محرم شدي چشم از خيانت باز دار اي بسا محرم كه با يك نقطه مجرم ميشود .